سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشق ومعشوق


86/12/23 ::  3:17 عصر

رهایم کن برو ای عشق از جانم چه می خواهی

 به سوهان غمت روح مرا پیوسته می کاهی

مگر جز مهرلانی از تو و چشمت چه می خواهم

 تو خود از هرکسی بهتر از احساس من اگاهی

 نیازی نیست تا پنهان کنی از من نگاهت را

 گواهی می دهد قلبم مرا دیگر نمی خواهی

 غزل هایم زمانی روی لب های تو جاری بود

 ولی امروز در چشمت نمی ارزم پر کاهی

 دلم خوش بود گهگاهی برایت شعر می خواندم

تو هم سر می زدی ان روزها از کوچه ها گاهی

 برو هر جا که می خواهی برو اسون باش اما

مواظب باش مثل من نیفتی در چنین چاهی

از اینجا می روم تنها مرا دیگر نخواهی دید

نخواهم برد در این راه با خود هیچ همراهی


نویسنده : علیرضاهاشم زاده

86/12/23 ::  3:14 عصر

 کاشکه یه روز با همدیگه سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هر دومون عاشق می شدیم
کاش آسمون با وسعتش تو دستامون جا می گرفت
 گلای سرخ دلمون کاش بوی دریا می گرفت
کاش تو هوای عاشقی لیلی و مجنون می شدیم
باد که تو دریا می وزید ما هم پریشون می شدیم
کاش که یه ماهی قشنگ برای ما فال م یگرفت
برامون از فرشته ها امانتی بال می گرفت
با بال اون فرشته ها تو آسمون پر می زدیم
به شهر بی ستاره ها به آرومی سر می زدیم
شب که می شد امانت فرشته ها رو می دادیم
مامونو می بستیم و به یاد هم می افتادیم
کاشکه تو دریای قشنگ خواب شقایق می دیدیم
خواب دو تا مسافر و عشق و یه قاشق می دیدم
کاشکه می شد نیمه شب با همدیگه دعا کنیم
خدای آسمونا رو با یک زبون صدا کنیم
بگیم خدای مهربون ما رو ز هم جدا نکن
هرگز به عشق دیگری ما رو مبتلا نکن
کاش مقصد قایق ما یه جای دور و ساده بود
که عکس ماه مهربون رو پنجره اش افتاده بود
کاش اونجا هیچ کسی نبود
یه وقتی با تو دوست بشه
تو نازنین من بودی مثل حالا تا همیشه
کاشکه به جز من هیچ کسی این قدر زیاد دوست نداشت
یا که دلت عشق منو اول عشقاش می گذاشت
کاش به پرنده بودی و من واسه تودونه بودم
شک ندارم اون موقع هم این جوری دیوونه بودم
کاش تو ضریح عشق تو یه روز کبوتر می شدم
یه بار نگاه می کردی و اون موقع پر پر می شدم
کاش گره دستامونو این سرنوشت وا نمی کرد
کاش هیچ کدوم از ما دو تا هیچ دوستی پیدا نمی کرد
کاش که می شد جدایی رو یه جایی پنهون بکنیم
خارای زرد غصه رو از ریشه ویرون بکنیم
کاش که با هم یه جا بریم که آدماش آبی باشن
شباش مثه تو قصه ها زلال و مهتابی باشن
کاشکه یه روز من و تو رو تو دریا تنها بذارن
تو قایق آرزوها یه روز مارو جا بذارن
اون وقت با لطف ماهیا دریا رو جارو بزنیم
بسوی شهر آرزو بریم و پارو بزنیم
بریم یه جا که آدماش بر سر هم داد نزنن
به خاطر یه بادبادک بچه ها فریاد نزنن
بریم یه جا که دلها رو با یک اشاره نشکنن
بچه ها توی بازیشون به قمریا سنگ نزنن
جایی که ما باید بریم پشت در زندگیه
عادت مردمش فقط عشقه و آشفتگیه
چشمامونو می بندیم و با هم دیگه می ریم سفر
یادت باشه اینجا هوا غرق یه دلواپسیه
اما از اینجا که بریم فقط گل اطلسیه
ترو خدا منو بدون شریک شادی و غمت
مثل همیشه عاشقت مثل گذشته مریمت


نویسنده : علیرضاهاشم زاده

86/12/23 ::  3:9 عصر

 

    

     سطر سطر


           صفحه صفحه


                    فصل فصل


گیسوان من سفید می شوند

 


           همچنان که سطر سطر

 


            صفحه های دفترم سیاه می شوند


                       خواستی که به تمام حوصله


تارهای روشن و سفید را


     رشته رشته بشمری


           گفتمت که دست های مهربانی ات


                 در ابتدای راه

 

          

خسته می شوند
         گفتمت که راه دیگری
                انتخاب کن:
                       دفتر مرا ورق بزن!
نقطه نقطه
            حرف حرف
                    واژه واژه
                          سطر سط
 شعرهای دفتر مرا
                      مو به مو حساب کن!


نویسنده : علیرضاهاشم زاده

86/12/23 ::  3:1 عصر

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود     

 

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود

 

دلم اگر به دست تو به نیزه ای نشان شود

 

برای زخم نیزه ات سینه سپر نمی شود

 

صبوری و تحمل ات همیشه پشت شیشه ها

 

پنجره جز به بغض تو ابری و تر نمی شود

 

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود         

 

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود

 

به فکر سر سپردن ام به اعتماد شانه ات

 

گریه یی بخشایش من که بی ثمر نمی شود

 

همیشگی ترین من لاله ی نازنین من

 

بیا که جز به رنگ تو دگر سحر نمی شود

 

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود                     

 

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود


نویسنده : علیرضاهاشم زاده

86/11/11 ::  12:50 عصر

به روی گونه تابیدی و رفتی
مرا با عشق سنجیدی و رفتی
تمام هستی ام نیلوفری بود
تو هستی مرا چیدی و رفتی
کنار اتظارت تا سحر گاه
شبی همپای پیچک ها نشستم
تو از راه آمدی با ناز و آن وقت

 تمنای مرا دیدی و رفتی
شبی از عشق تو با پونه گفتم
دل او هم برای قصه ام سوخت
غم انگیزست توشیداییم را
به چشم خویش فهمیدی و رفتی
چه باید کرد این هم سرنوشتی ست
ولی دل رابه چشمت هدیه کردم
سر راهت که می رفتی تو آن را

 به یک پروانه بخشیدی و رفتی
صدایت کردم از ژرفای یک یاس
به لحن آب نمناک باران
نمی دانم شنیدی برنگشتی
و یا این بار نشنیدی و رفتی
نسیم از جاده های دور آمد
نگاهش کردم و چیزی به من نگفت
توو هم در انتظار یک بهانه
از این رفتار رنجیدی و رفتی
عجب دریای غمناکی ست این عشق
ببین با سرنوشت من چها کرد
تو هم این رنجش خاکستری را
میان یاد پیچیدی و رفتی
تمام غصه هایم مقل باران
فضای خاطرم را شستشو داد
و تو به احترام این تلاطم
فقط یک لحظه باریدی و رفت ی
دلم پرسید از پروانه یک شب
چرا عاشق شدی در عجیبی ست
و یادم هست تو یک بار این را
ز یک دیوانه پزسیدی و رفتی
تو را به جان گل سوگند دادم
فقط یک شب نیازم را ببینی
ولی در پاسخ این خواهش من
تو مثل غنچه خندید و رفتی
 دلم گلدان شب بو های رویا ست
پر است از اطلسی های نگاهت
تو مثل یک گل سرخ وفادار
کنار خانه روییدی و رفتی
تمام بغض هایم مثل یک رنج
شکست و قصه ام در کوچه پیچید
ولی تو از صدای این شکستن
به جای غصه ترسیدی و رفتی
 غروب کوچه های بی قراری
حضور روشنی را از تو می خواست
تو یک آن آمدی این روشنی را
بروی کوچه پاشیدی و رفتی
کنار من نشتی تا سپیده
ولی چشمان تو جای دگر بود
و من می دانم آن شب تا سحرگاه
نگارن را پرستیدی و رفتی
نمی دانم چه می گویند گل ها
خدا می داند و نیلوفر و عشق
به من گفتند گل ها تا همیشه
تو از این شهر کوچیدی و رفتی
جنون در امتداد کوچه عشق
مرا تا آسمان با خودش برد
و تو در آخرین بن بست این راه
مرا دیوانه نامیدی و رفتی
شبی گفتی نداری دوست من را
 نمی دانی که من ن شب چه کردم
خوشا بر حال آن چشمی که آن را
به زیبایی پسندیدی و رفتی
هوای آسمان دیده ابریست
پر از تنهایی نمناک هجرت
تو تا بیراهه های بی قراری
دل من را کشانیدی و رفتی
پریشان کردی و شیدا نمودی
تمام جاده های شعر من را
رها کردی شکستی خرد گشتم
تو پایان مرا دیدی و رفتی


نویسنده : علیرضاهاشم زاده

86/11/11 ::  12:49 عصر

دلم می خواد یه چیزی رو بدونی
دیگه نه عاشقی نه مهربونی
منم دیگه تصمیمم رو گرفتم
اصلا نمی خوام که پیشم بمونی
دیشب که داشتم فکرام و می کردم
دیدم با تو تلف شده جوونی
یه جا یه جمله ی قشنگی دیدم
عاشقو باید از خودت برونی
چه شعرایی من واسه تو نوشتم
تو همه چیز بودی جز آسمونی
یادت میاد منتم رو کشیدی ؟
تا که فقط بهت بدم نشونی ؟
یادت می اد روی درخت نوشتی
تا عمر داری برای من می خونی ؟
یادت میاد حتی سلام من رو
گفتی به هیچ کس نمی رسونی
حالا بیار عکسامو تا تموم شه
اگر که وقت داری اگه می تونی
نگو خجالت می کشی می دونم
تو خیلی وقته دیگه مال اونی
خوش باشی هر جا که می ری الهی
واست تلافی نکنه زمونی

نویسنده : علیرضاهاشم زاده

86/10/14 ::  1:1 عصر

                                         

         

 

                                                          

                                                 قلب تو دیونه بودش

که تو تاریکی می موندش

داشت می خوند از قصه من

گم شده تو تار و پودش

می شینه یه کنج تاریک

فکرهای سیاه و باریک

میرن و میان میدونن

یه روزی بی من می مونن

تو به من گفتی می مونی

چی شد امشب تو میری

تو به من قول داده بودی

که دستام و بگیری

این دفع این قلب من بود

که دیگه دیونه نیستش

می خواد امشب باز بپوشه لباس سیاه زشتش

ولی انگار یه بهونه

نمیزارم اون بمونه

اون کسی که بود میگفتش

که تا آخر باهام می مونه

**

تو به من گفتی می مونی

چی شد امشب تو میری

تو به من قول داده بودی

دیدی موندم تو اسیری

                                                                                                         
نویسنده : علیرضاهاشم زاده

86/10/14 ::  12:55 عصر

توی روزگاری که دل واسه ی شکستنه

قیمت طلای دل قد سنگ و آهنه

بین این همه قریبه یه نفر مثل تو میشه

آشنایی که تو قلبم می مونه واسه همیشه

تو نباشی چه کسی من و نوازش میکنه

با صبوری با من دل خسته سازش میکنه

 

تو نباشی چه کسی من و نوازش میکنه

با صبوری با من دل خسته سازش میکنه

تو نباشی نمی خوام لحظه ای رو سر بکنم

نمی دونم بعد تو من چی رو باور بکنم

نمی تونم نمی تونم که تو رو رها کنم

بعد تو من چه کسی رو عشق من صدا کنم

**

تو نباشی چه کسی من و نوازش میکنه

با صبوری با من دل خسته سازش میکنه

 


نویسنده : علیرضاهاشم زاده

86/10/14 ::  12:50 عصر

 


نویسنده : علیرضاهاشم زاده

86/10/13 ::  11:58 صبح

                                    

 

            

 

نه دلم تنگ نشده واسه ی دیدنه تو

واسه بوی گل یاس واسه عطر تنه تو

نه دلم تنگ نشده واسه بوسیدن تو

برای وسوسه ی چشم های روشن تو

چرا دل تنگ تو باشم

چرا عکس تو ببوسم

چرا تو خلوت شبها چشم براتو بدوزم

چرا یاد تو بمونم

تویی که نموندی پیشم

میدونم تا آخر عمر من دیگه عاشق نمیشم

***

نه دلم تنگ نشده واسه ی دیدنه تو

واسه بوی گل یاس واسه عطر تنه تو

 

 


نویسنده : علیرضاهاشم زاده

<      1   2   3      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
4696


:: بازدید امروز :: 
12


:: بازدید دیروز :: 
0


:: درباره خودم ::


:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

عاشق ومعشوق

:: وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

زمستان 1386

:: موسیقی وبلاگ ::